از چشم ها بخونیم



How To Reverse Spells When Everything Goes Wrong // Witchcraft // Magic // The Traveling Witch


منبع عکس



کلا از همون اول که داشتیم اَشکال هندسی رو یاد می گرفتیم ؛ از همون موقع مثلت از اون اشکال هندسی مورد علاقه ی من نبود . حالا دیگه چه برسه به اینکه  با عناوین دیگه بخواد وارد زندگی و روزای من بشه . متنفرم از اینکه تو یه مثلث برزخی بین آدمایی که براشون ارزش قائلم یا برام مهم اند قرار بگیرم و مجبور به انتخاب باشم . جایی که باید تمام ارزش هات رو بذاری کنار هم تا انتخاب کنی . این از همون بزرخ های زمینی ِ که امیدوارم هیچ کسی توش گیر نکنه .

وقتی دو نفر از آدمایی که براشون ارزش قائلم ازم چیزی خواستن که نمی تونستم انجامش بدم و اون قدر خودمو به اضلاع این مثلث کذایی کوبیدم تا بتونم همه چیز رو برای خودم هضم کنم که هر چند کامل موفق نشدم .

حالا برای دومین بار تو یک سال تو این مثلث افتادم و  دو نفر از آدمایی که برام مهم اند و دوسشون دارم روابطشون به مشکل خورده و من واقعا نمی تونم تو این مثلث باشم و یکی رو انتخاب کنم در حالی که هیچ نقشی تو گیر و دار روابطشون ندارم و هر دوشون برام دوست داشتنی و مهم اند . مدتی هست تو این مثلث سکوت کردم و سعی کردم همه چیز رو انکار کنم برای خودم. اما امشب دیگه دیدم هر چی بیشتر کاری نکنم ؛ بعدا کاری کردن سخت تر می شه .گوشی رو برداشتم پیام زدم ببینمش . من هیچ وقت نتونستم بین آدمایی که دوستشون دارم فقط یکی رو انتخاب کنم .





How To Reverse Spells When Everything Goes Wrong // Witchcraft // Magic // The Traveling Witch


منبع عکس



کلا از همون اول که داشتیم اَشکال هندسی رو یاد می گرفتیم ؛ از همون موقع مثلت از اون اشکال هندسی مورد علاقه ی من نبود . حالا دیگه چه برسه به اینکه  با عناوین دیگه بخواد وارد زندگی و روزای من بشه . متنفرم از اینکه تو یه مثلث برزخی بین آدمایی که براشون ارزش قائلم یا برام مهم اند قرار بگیرم و مجبور به انتخاب باشم . جایی که باید تمام ارزش هات رو بذاری کنار هم تا انتخاب کنی . این از همون بزرخ های زمینی ِ که امیدوارم هیچ کسی توش گیر نکنه .

وقتی دو نفر از آدمایی که براشون ارزش قائلم ازم چیزی خواستن که نمی تونستم انجامش بدم و اون قدر خودمو به اضلاع این مثلث کذایی کوبیدم تا بتونم همه چیز رو برای خودم هضم کنم که هر چند کامل موفق نشدم .

حالا برای دومین بار تو یک سال تو این مثلث افتادم و  دو نفر از آدمایی که برام مهم اند و دوسشون دارم روابطشون به مشکل خورده و من واقعا نمی تونم تو این مثلث باشم و یکی رو انتخاب کنم در حالی که هیچ نقشی تو گیر و دار روابطشون ندارم و هر دوشون برام دوست داشتنی و مهم اند . مدتی هست تو این مثلث سکوت کردم و سعی کردم همه چیز رو انکار کنم برای خودم. اما امشب دیگه دیدم هر چی بیشتر کاری نکنم ؛ بعدا کاری کردن سخت تر می شه .گوشی رو برداشتم پیام زدم ببینمش . من هیچ وقت نتونستم بین آدمایی که دوستشون دارم فقط یکی رو انتخاب کنم .





Flickr photo


منبع




به نظرم اولین و مهم ترین قدم برای تغییر ؛ تغییر عادت های بدی که داریم ؛

اینه اونا رو قبول کنیم ؛ بپذیریم که داریمش .

بعد به فکر چطوری تغییر دادنش باشیم .



+هیچ می دونستید نقطه ویرگول ؛ نماد مبارزه با خودکشیه ؟ اینکه یه چیزی تموم شده اما می خوایم ادامه اش بدیم .





there is a map in my room, on the wall of my room, ive got big, big plans


منبع


خیلی وقتا درگیری های ذهنی که هفته ها و ماه ها و سال ها با خودمون نگهش می داریم ؛ همینطوری فضاهایی از ذهنمون رو درگیر نگه می دارن و خوب مثل رم گوشی هامون هر چه قدر این فضا بیشتر درگیر باشه فضای خالی کمتر و کارایی بیشتر میاد پایین . البته دانش من از تکنولوژی و کامپیوتر چیزی در حد دانش مای کامپیوتر و ایناست ولی خوب فکر می کنم واقعا همینطوریه .

این که خیلی چیزا رو برای خودمون حل نمی کنیم و اون گوشه حل نشده باقی می مونه ؛ همیشه یه بخشی از تمرکزمون رو داریم حرومش می کنیم و هیچی به هیچی . اینایی که می گم واقعا هست . من خودم این چند وقت  درگیرشم. یه وقتایی هم اتفاقا می خوایم تمومش کنیم ولی نمی شه و اینجا همونجایی که قدرت انتخاب و اراده ی آدم میره زیر سوال . اینکه پس چرا من می خوام ولی نمی شه !! من الان چند وقته می خوام یه چیزی رو تمومش کنم بره ولی هنوز همونجاست و هر روز یه بخشی از تمرکزم رو میگیره .دیگه وای به حال روزی که چیزی شبیه به اون قضیه یا مربوط بهش پیدا کنم که دیگه بدتر . خلاصه اینکه یه وقتایی خودمون هم بخوایم نمی شه . ولی یه وقتایی می شه خودمون بخوایم و بشه .

مثلا الان که نزدیک تدن خونه است (!) امسال تصمیم گرفتم هر چیزی که حس کردم درصدی بهش احتیاج ندارم و الکی فضایی از زندگی رو اشغال کرده بریزم دور یا بدم به کسی که بهش احتیاج داره.  یه عالمه کتاب . یه عالمه لباس . یه عالمه وسیله ی دکوری و تزئینی . می خوام همه رو بریزم دور. یه خرده دور و برم رو خلوت کنم . یه خرده چیزی جایگزینشون نکنم .
اگر چه بعضی هاشون برام کلی خاطره دارن ؛ ولی تا کجا می تونم همه خاطره هام رو نگهشون دارم ؟!


How I Overhauled My Morning Routine


منبع



من به طور رسمی امروز تعطیلاتم رو شروع کردم . اگه فکر کردید تعطیلات عید باید بگم سخت در اشتباهید که این تعطیلات صرفا یه تعطیلات ده روزه است ولا غیر . بعد امروز کلا خرید بودیم . از صبح تا خود ِ شب که البته حجم خریدی که کردیم اندازه ی نیم ساعت خرید هم نبود . ما خیلی از اوقاتی که میریم خرید ؛ صرفا میریم بگردیم حتی اگر خرید نکنیم !! بعد در عین حال که خیلی از چیزایی که می دیدم رو دلم نمی خواست بخرم چون جایی که رفته بودیم از علاقه مندی های من نبود ؛ الان که نشستم می گم کاش اون لیوان بشکه ای رو خریده بودم . خیلی خنگ و احمق و دوست داشتنی بود . با اون رنگ خاصش .

بعدش در راستای روز اول حالی دی ( تاکیدا حالی) ناهار فست فود خوردم که خوب بهم نچسبید و در همین راستا شام نیز خود را به فست فود دعوت نموده و رکورد روز های چیت دی را زده و همراه با دو عدد بستنی و یه بسته چیپس ساده ی نمکی ؛ حجت رو بر خودم تموم کردم و اومدم خونه . شام و چیپس رو خوردم ولی دیگه انصافا بستنی رو نمی تونم چون همون شام و بستنی رو هم به زور خوردم . ولی دلم می خواست الان کنار فیلم دیدن ( در حالی که هنوز دانلودش نکردم ! ) بستنی هم باشه . چون دیشب وقتی داشتم قسمت های جدید گری رو می دیدم ( ^_^ ) یه چیزی دلم می خواست که نمی دونستم چیه و دقیقا ؛ دقایق پایانی فیلم فهمیدم بستنی . من دلم بستنی می خواد ولی خوب دسترسی به بستنی ساعت یک نصف شب ِ کار ِ آسونی نیست ! و به عنوان حسن ِ ختام امروز به سایت های خرید انلاین سر می زنم و دیگه تمام !




+ اگر فیلم خوبی برای دیدن  تو ذهنتون هست ؛ استقبال می کنیم (: .




دیگه حداقل الان می دونم و حسش می کنم که یه روز خوب هیچ وقت نمیاد و نباید براش الکی صبر کرد . یه روز خوب وسط همین روزای بده . مثلا همین من که چند وقت ؛ که خیلی وقت هم هست ؛ دارم به خودم می گم فلان برنامه تموم شه می رم ؛ فلان برنامه که تموم شه دیگه حتما می رم و همینطوری چندین ساله من هنوز نتونستم یه شمال برم !!  
همیشه منتظرم فلان برنامه تموم شه برم یه نفس راحت بکشم که اتفاقا تا اون یکی تموم نشده این یکی شروع می شه . زندگی همینه . اگه بخوام صبر کنم یه روز ایده ال بیاد برای همه چیز ؛ اون روز هیچ وقت نمیاد . همیشه یه چیزی هست که قبل از تموم شدن اون یکی ؛ شروع شده . پس باید از همین وسط مسطا (!) با همه ی شلوغی هاش لذت برد .

Design your own photo charms compatible with your pandora bracelets. It's not the worst place to call it a night. Camping out at First Beach tonight and who knows where tomorrow. by andrewtkearns


منبع

با این تفاوت که من تو خونه بودم .



بعضی اتفاق ها هم هستن ؛ می افتن که دیگه فراموششون نکنی . حتی اگر بخوای .

مثلا اتفاق 6 ماه پیش رو هر کاری می کنم نمی تونم فراموشش کنم.هر بار هم که یادم می افته که اتفاقا زیاد یادم می افته ؛ با خودم می گم " وای مگه می شه آخه ! " .



+ امروز در حالی که قرار گذاشته بودم خیلی کارا انجام بدم ؛ عملا صرفــــــــــــــــــــــــــــــا استراحت کردم . یه چیزی شبیه ِ این وضعیت .







درسته دلم یـــــــــــــــــــــــــــــــــــه عالمه برای محل کارم تنگ شده و حتی برای همه ی روزای سخت و پر کارمون هم دلتنگم ؛ ولی دلیل نمی شه این همه پشت سر هم شبا خواب اونجا رو ببینم  که !




+ یه عالمه پست های یک خطی تو ذهنم دارم که یه مولتی پست می طلبه !


Long drives and cozy socks #coldweather




این روزا کمتر کسی هست که درگیر مسائل مالی نشده باشه .

حس می کنم دیگه تاب ِ دیدن فقر رو تو شهر ندارم . آدمایی که باید الان با این سنشون تو خونه هاشون باشن کنار نوه هاشون ولی اما .
دلم می خواد یه چند روزی دور از شهر باشم .

+ قطعا چنین چیزی ممکن نیست و من هم چنان هر روز تو دل ِ همین شهر دارم می چرخم .

this is so beautiful. just the kind of people photography i want to take


منبع عکس



اومده پیشم و می گه دلم نمی خواد بزرگ شم . می گم چرا ؟ می گه من به مدرسه خودمون عادت کردم  . دوستامو پیدا کردم . اگه بزرگ تر شم برم دانشگاه یا یه مدرسه دیگه ؛ دیگه مامان بابام اولش نمیان دم ِ مدرسه ؛ کسی رو نمی شناسم . تو راهرو ها تنهام .

لبخند زدم به ترس های بزرگ شدنش . بهش گفتم نگران نباش . اولین روزی که پات رو  بذاری تو راهرو های جدید دوستای جدید پیدا می کنی به اونجا هم عادت می کنی .

به خودم فکر میکنم . اینکه چه قدر راهرو های جدید  رفتم و آدمای جدید پیدا کردم .


#wattpad #diversos Aqui vou disponibilizar fotos para serem usadas como capa ou capa de capítulo. Todas já esto cortadas no tamanho de capa do watt e separadas por "rótulo".



منبع


 
 تو کارگاهی که رفته بودم می گفت ؛ برای تغییر دادن خیلی چیزا ؛ داشتن چند تا عادت کوچیک و مفید خیلی کمک کننده است ؛ حتی اگه ربطی به تغییری که می خواید بدید تو رفتارتون نداشته باشه !

انصافا چه قدر ما آدما ؛ همه ی همه ی همه ی ما آدما پیچیده هستیم ! حالا این فقط در مورد خودمون بود . حالا فکر کن تو روابط  چه قدر میتونیم پیچیده عمل کنیم !




+ معرفی کتاب : کتاب " ذهن فریب کار شما "  .

من لینک رو همینطوری گوگل کردم و می تونید از هر جایی این کتاب رو تهیه کنید . ولی به نظرم از اون کتاب هاییه که خوندنش خالی از لطف نیست ( به جز چند فصلش که می شه ازش صرف نظر کرد ) موضوع کتاب همون طور که از اسمش پیداست در مورد چیز هایی هست که ذهن شما ؛ با اونا شما رو فریب می ده و دونستنشون بهتون کمک می کنه منطقی تر به بعضی چیزا نگاه کنید .


++ می گفت یکی از عادت های خوب نوشتن خاطرات روزانه است !


48 отметок Нраится», 1 комментарие — ОПИСАНИЯ ПО ВЯЗАНИЮ (@houseyarn)  Instagram: Доброе утро! Хорошей недели  #houseyarn_утро»



منبع عکس




کارم تموم شده بود و تصمیم گرفتم اگرچه نه بارون هست و نه من تو بلوار کشاورزم ؛ ولی کنار همون خیابان انقلاب یه خرده پیاده برم . رسیده بودم چهارراه ولیعصر .خواستم برم لمیز یه قهوه بگیرم بیام بیرون ولی نمی دونم چرا دلم نمی ره به لمیز رفتن یا حتی قهوه گرفتن ازش و در راستای کنترل کالری های ورودی صرف نظر کردم کلا !  تا چندین متر پایین تر ،تو پیاده رو پر از دستفروش بود . خیلی وقته دست فروش ها اونجان ولی الان با شدت بیشتر . قشنگ حس و حال شب ِ عید رو دارن القا می کنند . همینطوری یه خرده رفتم پایین . هم چین بی هدف نبودم ولی هدف چندانی هم نداشتم . چیزی نمی خواستم بخرم یعنی ! رسیدم به خط عابر رفتم اونور خیابون. همون مسیری که اومده بودم پایین رو برگشتم بالا . رسیدم به ماگ فروش ِ همیشگی ِ دم ِ خروجی 6 ! البته فک کنم 6 بود .نمی دونم ! ماگ هاش رو دیدم . غیر از یکی دو مورد چیزی نبود که دلم گیر کنه اونجا که البته اونایی هم که خوشم اومد رو نخریدم . اومدم پایین سوار مترو شم . یه خرده گذشت و صندلی خالی شد ؛ نشستم . کتابم رو در آوردم بخونم . داستان به جاهای جالب رسیده بود که دیگه باید پیاده می شدم .

بلند شدم و رفتم برم سمت ِ در  . دختر ِ داشت با دوستش حرف میزد . نظرم رو جلب کرد . " چه قدر چهره اش آشناست ! کجا دیدمش ؟ " و این سوال اون قدری فکرم رو درگیر کرد ولی هیچی یادم نیمد . حتی نشونه ای هم نداشتم که ازش کمک بگیرم باب ِ آشنایی رو باز کنم فقط یه چیزی ته ذهنم می گفت باید تو دوران مدرسه خاطره مشترک داشته باشیم . از مترو خارج شدیم . دیدم با هم ، هم مسیر هستیم . دل رو زدم به دریا و برگشتم بهش گفتم " ببخشید چهره ی شما برای من خیلی آشناست ولی واقعا نمی دونم شما رو کجا دیدم . " جالب بود که اونم همین نظر رو داشت . اسم مدرسه اش رو پرسیدم و طبق فرضیات باید تو دوران راهنمایی با هم ؛ هم کلاس یا هم مدرسه ای می بودیم ! سعی کردیم یه چیزایی رو یادآوری کنیم و من جز سه چهار مورد هیچی یادم نمی اومد . مثل کسی که به صورت اختصاصی یه بخش ِ خاصی از حافظه  اش رو پاک کرده باشن . چند تا تصویر مبهم فقط مونده برام . داشتم فکر می کردم نکنه چند وقت دیگه همه ی خاطره های خوبمون رو هم یادمون بره ؟!





it was that time of year, the streets were turning to magic.⚡️


منبع عکس




آهنگ"  آوازه خوان"  از گروه چارتار : اینجا



متن آهنگ :


رهایی تا پَر کشیدن ، جز پیوندت ندارم
من رویایی رها تر ، از لبخندت ندارم
تا کِی قفس و غم و دلسردی
منو عادت شبگردی ، تو بگو
آوازه خوانی را ، این سعیِ فانی را
در کوچه ات هر شب برپا کردم
شاید فقط شاید ، قلبت به رحم آید
اما چه بی مرحم برمیگردم
به سمتِ دردم
این شعرِ بی سر با ماهِ من از شب
حرفی نزن ، در گوشِ او نگو
باری دگر تر شد چشمانِ من
آوازه خوانی را ، این سعیِ فانی را
در کوچه ات هر شب برپا کردم
شاید فقط شاید ، قلبت به رحم آید
اما چه بی مرحم برمیگردم
به سمتِ دردم







seniorphotography-madisonwi-book-lover; brendaeckhardt.com; senior pictures books; senior book lover; senior photography madison wi; unique senior photos


منبع عکس


بالاخره خوندمش . یعنی درست تر اینکه بالاخره تمومش کردم . کتاب " زمانی که یک اثر هنری بودم " . کلا کتابای اریک امانوئل اشمیت سنگینه . عین کتاب های درسی باید با فکر بخونیش . مخصوصا اگه قبلا از این نویسنده کتابی خونده باشی و بدونی می خواد یه پیامی رو لا به لای کلمه هاش بهت بده . البته شاید این حرفم هم برداشت اشتباهی باشه و نباید این قدر ریز به کتاب هاش نگاه کرد . نمی دونم . تا حالا هر کتابی ازش خوندم رو خوشم اومد ولی این . یه جوری بود . از اون جور ها که نمی دونی به کسی پیشنهادش بدی یا نه . یعنی خودت هم تکلیفت با کتاب روشن نیست انگار . لحظه های خوب هم داشت ولی یا  از کتاب های دیگه اش پایین تر بود یا اون قدر بالاتر بود که به دانش من از فلسفه و اینا قد نمی داد . 

ولی یه جاهایی از کتاب برام تداعی گر یه چیزایی بود . مثلا یه جایی بود که نقاش نابینای از زندگی قبلی یکی از شخصیت های داستان کشیده بود و طبق نظر صاحب تصویر خیلی شبیه خودش بود و جالب تر اینکه می گفت این دقیقا منم ولی چطور خودم رو اینطوری ندیده بودم تا حالا . یاد ِ خودم افتادم .اینکه یه وقتایی یه جزئیاتی از رفتار و ظاهرم برای بقیه مد نظر هست که خودم هیچ وقت بهشون اینطوری نگاه نکرده بودم  یا حتی به فکرم نرسیده بود .یا مثلا یه صفتی رو از رفتار آدم پیدا می کنند و بهش اسم می دن که وقتی به زبون میارنش با خودت می گی . چه جالب که اینطوری به نظر میام . 



+ کتاب :

زمانی که یک اثر هنری بودم 

++ شما حواستون نبود عنوان چند پست قبلی یه غلط املایی داشت درستش کردم ((: . 


ᴘɪɴᴛᴇʀᴇsᴛ↠ᴄʟᴇ0ᴛɪʟʟᴍᴀɴ ɪɴsᴛᴀ↠_ᴄʟᴇ0ᴛɪʟʟᴍᴀɴ


منبع


از اون عکسا که باید امروز می گرفتی



کلا خودم به فکر این بودم دوباره زبانم رو شروع کنم . یعنی مصداق واقعی مدرکت رو بذار در کوزه و اینا . چون من مدرک زبان گرفتم ولی الان واقعا به خود ِ زبان نیاز دارم تا مدرکش . یعنی کسی مدرک می خواد بیاد بهش بدم فعلا تا باطل نشده منم در مقابل بتونم دوباره بازیابی کنم دانش زبانم رو ! همین قدر رویایی و دست نیافتنی . ولی خوب نیست اینطوری دیگه . کلا تجربه به من ثابت کرده برای هر چیزی که می خوای ( غیر از اونایی که بعضیاش رو می شه خرید ) باید جون بِکَنی ؛  یعنی به معنی واقعی کلمه ها .اونم خودت تنهایی.  حالا بیا صرف نظر کنیم یه عده بعضی از همین ها رو هم با پول می خرن ولی واقعا بعضیاش رو نمی شه هیچ جوره با پول خرید .

ولی دیگه امشب یه پیامی اومد که دیگه واقعا باید یه فکری به حال ِ زبانم کنم . خیلی جدی و فوری حتی !

بعد دیگه واقعا باید به زندگی سالم بیشتر فکر کنم . غذای سالم ؛ ورزش ؛ نو فست و فود و غذای روح ؛ روح سالم در بدن سالم یا شایدم برعکس و این حرفا  . ولی واقعا سخته . مثلا به عنوان کسی که می خواد بره تولد من کرفس و هویج ببرم با خودم بخورم اونجا |: . البته من از اونا نیستم یهو رژیم بگیرم هیچی نخورم جز هوا . به نظرم باید هله هوله ها رو مدیریت کرد که اینم مثل بقیه ؛ اجرا شدنش مثل گفتنش راحت نیست   . مثلا من چرا من باید  ؛ این تصمیم رو درست چند روز بعد از خرید شکلات مورد علاقم بگیرم !

یه کتاب هم تازه شروع کردم بخونم . یعنی قبلا یکی دو فصل خوندم این قدر کار تو کار شد گذاشتمش تو قفسه یه فرصت دیگه بخونمش . الان وقتشه . چون حس می کنم بهش احتیاج دارم .



little gardeners | Cute siblings | Sisters | Girls Dress | Romper | Kids Fashion     #gogreen #greenisthenewblack #kids #fashion #lifestyle #inspiration


منبع


یاد ِ این پستم افتادم : " ما حاملین حجم های ندیدنی " چراش رو نمی دونم .کلا  هر از گاهی یادش می کنم . وقتی که حسی رو تجربه می کنم . مثلا چند وقت پیش حس کردم ؛ حس ِ خواهر بودن رو . من خواهر خونی نداشتم هیچ وقت . اما اون روز حس کردم چه قدر شبیه خواهرا شدم . من خواهری کردن رو تجربه نکردم ؛  اما چطور می شه حسش رو بلد باشم ؟!



Stunning Cool Ideas: Coffee Barista Sugar coffee tumblr favorite things.Coffee Background Sweets coffee cafe stamp set.Coffee Humor Dog


منبع



تو یکی از کانال های محبوب تلگرامم ؛ یه مطلب بود که نوشته بود " از یه عده پرسیدن تا الان چی از زندگی فهمیدید ؟ " و یه سری جواب از سنین مختلف زیرش نوشته بودن .

دارم فکر می کنم که من ؛  از زندگی چی فهمیدم ؟ من نمی تونم تو یه جمله بگمشون . اصلا نمی تونم همین الان یهویی جواب بدمش . باید فکر کنم . شاید چیزایی که الان به ذهنم میاد همشون نباشه ولی می دونم حداقل این دو سه سال اخیر دست خالی نبودم .



فاصله بگیری از چیزی که می خواستی باشی تا چیزی هستی ! البته نیمه ی پر لیوان اینه که هنوز دیر نیست ولی خوب نیمه ی خالی لیوان داره می گه که دیر بجنبی دیره و خوب چرا اصلا دیر کردی و ما کلی اینجا معطل شدیم و این حرفا .
یعنی من یه سری کارا تو ذهنم داشتم که باید تا الان انجام می شد ولی نشده و خوب اینکه چرا انجام نشده ؟! هان ؟! یعنی بر می گردیم سر همون چیزی که فک کنم یه بار یه چیزی در موردش پست کردم . اینکه هیچ وقت زمان ایده ال برای چیزی جور نمی شه . من این کارا رو اون موقعی که تو ذهنم اومد گفتم بذارم فلان برنامه تموم شه بعدش ؛ بعدش گفتم الان که فلانه ؛ بذار فلان پروژه تموم شه . بعد همینطوری هی برنامه پشت برنامه و کار پشت کار شد و اینطوری شد که تا الان انجام نشده مونده تو لیست .
یه سری کارا هم هست که تا الان نباید انجام می شد ولی باید شروع می شد و نکته ی مهی که امشب خودمو براش بازخواست می کنم اینه که چرا شروع نشده ؟!



coffee-photography



دیدید وقتی در مورد چیزی فکر می کنید یا تصمیم می گیرید براش ؛  در حالت عادی دو حالت داره . یا همه چیز دست به دست هم می ده و شما رو یه جورایی راهنمایی می کنه یا بر عکس کلا همینطوری گیج و خیره به روبرو خیره می شید و نمی دونید چی کار کنید درست تره .

البته حالت های سوم و چهارمی هم می تونه باشه الان که بیشتر فکر می کنم .

من در مورد یه چیزی چند وقته فکرم مشغوله . البته در مورد چند تا چیز ولی اسپسیفیک طور الان یه چیزی . صبح که داشتم از شدت کم خوابی می مُردم ؛ تو مسیر یکی از گوش نیوش ها رو گوش کردم و دیدم که دقیقا با محوریت چیزی که دارم بهش فکر می کنم حرف می زنه . نمیدونم گوش نیوش ها رو گوش کردید یا نه ؛ که اگر نه واقعا یک بار امتحانش کنید و اگر آره که دیدید چه قدر انتخاب موسیقی هاشون هوشمندانه اس ؟! دیدید  چیزی که می گه با اون موسیقی می شینه رو دلتون ؟

خوابم می اومد ؛ ولی حالم بهتر شد بعد از شنیدن اون گوش نیوش .

ظهر با دوستام ناهار می خوردیم و خیلی اتفاقی بحث کشیده شد سمت چیزی که فکرم مشغولشه و کلی وقت داشتیم در موردش حرف میزدیم .
کلا این چند روز همش نشونه هایی می گیرم که منو بیشتر به چیزی که بهش فکر می کنم می فرسته که بیشتر و بیشتر بهشون فکر کنم .
یعنی من همونی بودم که دیروز می گفتم دلم می خواد یه مدت کلا فکری نکنم ولی الان ناخوداگاه همش دارم بهشون فکر می کنم .





Visual Dose: February 22, 2016 at 01:53AM | Designcollector – 13 Years Online


منبع




به نظرم یکی از بهترین دعاها و آرزو هایی که می تونیم برای کسی کنیم اینه که با آدم خوبا روبرو و آشنا بشه . می دونی چرا اینو می گم . چون آدمای خوب می تونند روی تو هم تاثیر خوب بذارن . به سمت بهتر شدن بفرستنت. می تونند معیارهات رو بالا ببرند . نمی دونم کی این دعا رو برای من کرده ؛ ولی من آدمای خوب تو راهم داشتم .آدمایی که استاندارهام رو اون قدری بردن بالا که هر بار تلاش می کنم به اون سطح استاندارد برسونم خودم رو . آدمایی که اون قدر خوب و الگو و اسطوره هستن که می تونی آرزو کنی روزی شبیه اونا باشی .


#BedroomDesign


منبع


تو این هوای دیوانه کننده ی امروز ؛ یدونه از این کنج ها به من میدادن دیگه چیزی نمی خواستم .  البته چایی هم می خواستم .

ولی در عوض صبح زودتر از چیزی که می خواستم بیدار شدم بدو بدو رفتم دنبال کارام . وسطش پست چی اولین عیدی امسال رو آورد . از خانه توانگری و مجموعه دکتر شیری .

یه نامه هم توش بود که با دست خط دکتر  نوشته شده بود :

"  هیده ی گرامی ؛

عید ها بهانه ای برای نو شدن در درون و بیرون زندگی هستند ؛ ما لازم داریم چیزی را در زندگیمان تازه کنیم تا بتوانیم سختی ها را بهتر تحمل کنیم.

کاشک می شد اکسیری نوشید و دیگر رنج نکشید اما هر رنجی به ما می آموزد که به چه چیزهایی در این عمر باید دل بست یا نبست . من اینقدری که از خدا عمر گرفته ام فهمیده ام که با وجود همه سختی ها هم چنان باید عاشقی کرد و قشنگ زیست و کمتر به رنجها اندیشید . "

{ و مقادیری آرزوهای خوب و . } .


از قبل بهش فکر کرده بودم که باید یه چیزایی رو عوض کرد ؛ ولی الان بیشتر از خودم می پرسم ؛حالا باید چی رو تازه کنم امسال ؟!


Sweater weather and a hot cut of coffee is the best.


منبع



شاید یادتون نیاد ؛ من قدیما خیلی رنگی رنگی می خوندم . الانم رنگی رنگی هستم ؛ فقط وقت نمی کنم بخونم .ولی از وقتی که دیوار رنگی رنگی آپدیت نشد برکت از رنگی رنگی رفت . اینو من می گم البته .

دیشب یکی از پیج های اینستاگرامم یه لینک از رنگی رنگی داده بود . این . امروز بعد از ساعت ها کار و در آستانه ی فروپاشی تمام مهره های کمرم در پی اتاق تی |:  ؛ الان اومدم لینک رو باز کردم و دیدم چیز جالبیه . ولی من الان حوصله ی خوندن و جواب دادنش رو ندارم . حالا اینکه با این شرایط جسمی دارم اینجا هم می نویسم خودش جای سوال داره که چطوری ؟! ولی نوشتم دیگه .

خلاصه اینکه شما هم استفاده کنید (: .


+ چطوری وقتی از خستگی دارید از بین می رید چایی نمی خورید ای شما چایی نخوران ؟!



منبع


چند روز پیش که روز جمعه ای تو اتوبان های خلوت روز جمعه داشتم رانندگی می کردم یهو به خودم اومدم دیدم چند وقت پیش که تا خرخره کار ریخته بودم سر ِ خودم ( و اتفاقا هنوزم اون دوران جز دوران سخت ؛ اما لذت بخش زندگیم محسوب می شه ) یکی از دلخوشی های روز ِ تعطیلم که تو خونه نبودم همین رانندگی تو خیابونای خلوت روز ِ جمعه بود . همین که صبح زود از خواب بیدار شم بزنم بیرون و تو اتوبانِ بدون ترافیک گاز بدم و سبقت بگیرم و برم . 

یعنی می خوام بگم  آدم یادش می ره گاهی با چه چیزایی کوچیکی می تونه خودش رو زنده نگه داره .



p.s 1  : تنها چیزی که الان می تونه خوش حالم کنه اینه که بزنم به جاده برم یه وری که دریا و جتگل داشته باشه .

p.s 2 :آهنگ روزگار غریب از علیرضا قربانی رو  در پس زمینه گوش بدید .

p.s 3 : سلام (: .



عزیز ِ یکی از دوستام درگیر یه بیماری سختی شده بود . یه روز که نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم می گفت " می دونی . سخت ترین قسمتش اینه که من خیلی می دونم . خیلی می فهمم که الان داره چه اتفاقی می افته و نمی تونم کاری کنم یا امیدی  به بقیه بدم " .

هر وقت یاد ِ حرفای اون روزِش می افتم بیشتر به این نتیجه می رسم که یه وقتایی ندونستن ؛ نفهمیدن ؛ درک نکردن ؛ خودش خوش بختی محسوب می شه .

annakemy


منبع عکس


 *عکس برای همه  اونایی که نرفتیم شمال (: .



گویی قصه فکر کردن انسان به انسان

تکراری شده باشد.

شده باشد .

من تو را دوست دارم .



#سجاد_ افشاریان

+ به نظرم بعضی دکلمه ها رو باید خود نویسنده ؛ شاعر ؛ خالق اثر ، بخونه . شعر های سجاد افشاریان از اون هاست . تو کانالش با صدای خودش بشنوید .


Anne of Green Gables | Soon you€™ll be able to stream a new adaptation of the classic novel.


منبع عکس



از یه پیام تبلیغاتی ِ دو روز پیش ؛ رسیدم به یه خاطره ی چند سال پیش .


یه برنامه ای بود که مورد علاقه ی من نبود و طبق تجربه های قبلی ترجیح دادم نرم ؛ زنگ زد که بیا ؛ گفتم من علاقه مند نیستم . گفت" بیا ؛ به خاطر من بیا و بلافاصله خندید و گفت  ولی از من نخواه که برنامه ی مورد علاقه ی تو رو بیام . "

من رفتم ؛ اما خیلی چیزا رو هم همونجا گذاشتم و با خودم برنگردوندم . 

یه وقتایی باید همینطوری عمل کنی . با لبخند بری و برگردی ولی وما همه چیز رو با خودت برنگردونی .تموم شدن همیشه خیلی خشن و طوفانی نیست . گاهی کنار همون لبخند و  خاطره هایی که می سازیم ؛ رفتیم و هیشکی حواسش نیست.



+ دوست خوبی که برای من کامنت گذاشتید و هیچ راهی ارتباطی برای جواب دادن بهش ندارم ؛ خوش حال می شدم می تونستم جوابتون رو بدم (: .


Wallpapers usados no meu celular encontre mais em YouTube.com/maniaderoxo -



به نظرم مهم ترین فاکتور ارزشمند دوستی های قدیمی ؛ جدا از خاطره های مشترک زیاد و شناخت بیشتر و بیشتر ؛ اینه که اونا واقعی هستن . اینکه این همه مدت با این حجم از مشغله و کار و دغدغه هایی که هر کسی داره ؛ آدم اون وسطا یه تایمی خالی کنه برای یه دوست قدیمی مهمه ؛ وگرنه اگه به تکرر دیدار بود که آدمایی زیادی رو هر روز و هر روز می بینیم .


A group of random people are plopped into a maze and only given the instructions to find their way out, nothing else. At first you don't see anyone, since you start at different ends, then you spot Faith peaking out around a corner. What does your character do?


منبع عکس





اینکه می دونی خیلی سخت و ترسناک و یا حتی آزار دهنده است .

ولی حس می کنی ارزشش رو داره .





+برای سلامتی هاتون :

+ طرح غربالگری فشار خون تا 15 تیر تو اکثر نقاط شهر هست . حتی شما که سن کمی داری هم ارزش داره برای یک بار شرکت کنی . شما هم که سن و سالی ازت گذشته که دیگه واجبه بهت  .

+برای فاجعه ای که پیش روی همه مردم جهان هست ؛ تنها کاری که لازمه بکنیم اینه که همینطوری سر خود  انتی بیوتیک نخوریم که اگه بخوریم به زودی با یه سرما خوردگی می میریم . به همین مسخرگی ولی واقعی |: .




#my_STORY #LOVE_TO_REVENGE #ENOUGHT One last call,full of lies,hate and revenge Soft words for a hush purpose Non caring is what you are Player is what you become and what you always were I am just asking allah to save me from myself ,from this pain in my chest I know that I am not a victime and I realized that .so enough!!! A point must be put for the story A point,of none coming back Because love story turned to revenge story and the


منبع عکس 



یادمه اون روز بالاخره بعد از کلی بالا پایین کردن یه کپشن نوشتم برای اون پست . بعد یکی از دوستام بهم گفت من عاشق کپشن هایی هستم که برای عکس هات می نویسی . خندیدم . از فردای اون روز به این فکر میکردم مگه من چطوری کپشن می نویسم و همین سوال که چطوری اونا رو می نویسم کار رو برام سخت تر کرد و هر بار که می خواستم یه کپشن بنویسم با خودم می گفتم چطوری اونا رو می نوشتم که به چشم بقیه خوب بوده ؛ مثل کسی که تقلب کرده باشه و حالا بغل دستی برگه رو بهش نشون نمیده و مونده جواب چی باید بنویسه .

مثل همون هزار پایی که بهش می گن وقتی راه می ری اول پای 556 رو ت میدی یا 555 و همونجا می بینه دیگه نمی دونه چطوری باید راه بره ! 



منبع


تصور من از کوه و کوهنوردی ؛ چیزی شبیه به درکه است ؛ حتی دربند هم نه ؛ درکه  . درکه که یعنی درخت و کوه و صخره و رودخونه و طبیعت . بعد با همین پیش فرض از کوهنوردی با شیب هایی تند وسط بیابون ( از نظر من ) مواجه شدم تحت عنوان کوه های توچال و به امید رسیدن به همون پیش فرضی که داشتم تا خود ِ قله ( ولی خوب قطعا اونجایی که من می گم قله نیست ) رفتم بالا و گشتم نبود نگرد نیست . یعنی تنها مزیت به نظرم من ویویی بود که به شهر داشت که اونم تو روز چندان برای من یکی جذاب نی . یعنی حقیقتا احساس می کنم به تک تک عضلات و مفاصلم ؛ علی الخصوص مفصل تیبیا و پتلا و فمور و سایر همسایگان اون ناحیه ظلم کردم با این حرکت و هیچ گِین دیگه ای نداشتم جز اینکه تا روز ها با زانو درد به زندگی عادی خویش ادامه بدم . حالا گرفتگی عضلات پا رو هم ضمیمه کنیم روزای سختی خواهد بود اونم دقیقا در پر کار ترین روزهایی که باید بگذرونم .

بعد با این پیش فرض می خوام اینو بگم که چـــــــــــــــــــــــــــــه قدر تعریف آدما از همه چیز ؛ دنیای آدما و دید ِ آدما می تونه متفاوت باشه . با الهام گرفتن از دیالوگِ  معروف ِ همون فیلم ِ معروف جا داره بگم به اندازه تمام آدم های دنیا ؛ راه هست برای دیدن دنیا !


بعد صبح این دوستان عزیزی که ارشد داشتن رو دیدم و واقعا براشون آرزوی موفقیت کردم ؛ مخصوصا اونایی که براش زحمت کشیدن و در کمال تعجب نمی دونم چرا دلم براشون سوخت و حقیقتا می شه گفت هیچ دلیلی برای این قضیه ندارم ولی حسی بود که صبح داشتم و در واقع هنوزم دارم .


 

منبع عکس 

 

 

این دومین باری هست که میام اینجا چیزی بنویسم بعد کلا یه چیز دیگه می نویسم.  البته دفعه قبلی پست نشد . ولی این بار پست می شه . اهنگ جدید آرمان گرشاسبی رو روی لپ تاپ نداشتم برای همین سرچ کردم تا دانلودش کنم و یه لحظه به ذهنم رسید اسم خودمم سرچ کنم . دوست داشتم بدونم جست و جو گر گوگل چی پیدا می کنه از من . حالا بگذریم چی پیدا کرد ولی برام جالب بود که آدم هایی رو با اسم خودم پیدا کنم .البته تو دوران دانشگاه و چند تا موسسه دیگه هم فامیلی خودم رو پیدا کرده بودم ولی کسی که دقیقا اسم و فامیلیش شبیه خودم باشه نه . 

از اول تابستون که اتفاقا خیلی وقت نیست تابستون ِمن شروع شده ؛ دو تا کتاب خوندم ؛ یکی دو تا رسپی جدید رو امتحان کردم و هیچی فیلم ندیدم و به اندازه تمام عمر تو پینترست گشتم . اون قدر که دیگه الان می دونم اپلیکیشن محبوبم برای گشت و گذار اونجاست و لا غیر . تلگرام هم که محبوب من برای کارهام . من هنوز مقاومت می کنم برای مهاجرت به واتس اپ و امثالهم . وی چت که اصلا به درد نمی خورد اون دوره ای که مجبور بودم ازش استفاده کنم . در حدی که اصلا پاکش کردم از روی گوشیم الان . اینستاگرام هم یه وضعیت سو سو طوری . یعنی هم آره هم نه . وای به حالت اگه مجبور به فالو کردن یه عده باشی و تو رو دربایستی فالوشون داری . اونجا هم پیج خوب فالو داشته باشی خوبه ولی بازم پینترست یه چیز دیگه است . این از من به شما نصیحت . 

البته اگه به نصیحت کردن باشه که الان اتفاقا با کوله باری از درس و عبرت خدمت شما رسیدم . اینکه دقیقا حس می کنم بزرگ تر شدم ؛ با تجربه تر شدم ؛ پخته تر شدم و حتی رو به ته گرفتگی !! یعنی چیزایی رو فرای معنی لغویشون بهشون رسیدم که فکر می کنم برای هر کسی رسیدن به این مرحله خیلی سخت ولی خیلی خوب و لازمه . می گم سخت یعنی  دردناک ؛ یعنی ناراحت کننده؛  یعنی ترسناک . مثل وقتی که می بینی وسط بیابون ماشین خراب شده و خودت باید سعی کنی زنده بمونی و کسی نمی تونه بهت کمکی کنه . یاد بگیری که ته ِ همه چی خودت باید به فکر خودت باشی و بقیه همیشه اول خودشون رو می ذارن تو الویت . حالا من نیمدم بگم کی اشتباه می گه کی درست . یعنی من اصلا نمی خواستم از این حرفا بزنم ولی زدم !! 

اومده بودم یه خرده عکس ببینیم روز تعطیل بشوره ببره همه چی رو  ؛  همراه با گوش دادن موزیک جدید آرمان گرشاسبی به اسم " شقایق " که عنوان پست هم از شعر ِ همین اهنگه . 


Do you love to read? Today is for you! August 9 is Book Lover's Day!

 

عکس رو از اینجا پیدا کردم. 

 

 

تا حالا به این فکر کردی چرا اینجایی ؟ 

 

 اینجا رو همینطوری گفتم . منظورم به معنی واقعی کلمه اینجا یعنی وبلاگ خودم نیست."  جا" می تونه هر مکان و هر زمانی باشه   . مکانی که توش هستیم . جایگاهی که توش هستیم . زمانی که توش هستیم. رابطه ای که توش هستیم .

 

 


Don't forget to stop and smell the roses 🌝¤¸ back to color! makeup @facesbydelila senior @lil_zim #ellenhansenseniors

 

اونجایی که عکس رو پیدا کردم 

 

بعد از این همه مدت اومدم و صفحه رو باز کردم و یه چیزایی نوشتم و بر اثر اتفاقی ناگوار همه اش پرید . حالا نکته ی خاصی هم نداشت ها ؛  فقط من دیگه نمی تونم دوباره اونا رو همونطوری بنویسم و شاید الان اصلا یه چیز دیگه نوشتم . 

مثلا اصلا عنوان پست قبلی این نبود ولی دلم خواست الان اینو بنویسم . قبلا ها یه پست بود که عنوانش بود " ما نشان ندهندگان " . بعد چند روز پیش که یه سری عکس گذاشتم دوباره یادش افتادم . از اون عکسا بود که مرفه های بی درد می گیرن . از اونا که هیشکی نمی فهمه چی به دلت گذشته  و چی داری نشون میدی . از اونا که مثلا منحنی ِ لبخند ِ رو لبت خیلی خوشگل از آب در اومده و باد هم موهات رو رقصون کرده . از اونا که مثلا غرق در خوشی هستی و یکی بی هوا ازت عکس گرفته و ز غوغای جهان فارغ . 

ولی کاملا ز غوغای جهان آگاه و خون به دل حتی . حالا اینا مهم نیستا . مهم اینه ؛ اینا می گذره و به قول معروف رو سیاهیش به ذغال می مونه آره خلاصه .


 

 

 

بعد از این مدت ؛ دلم خواست اینجا بنویسم ؛ البته یکی دو بار دیگه هم دلم خواست اینجا بنویسم ولی الان یادم نمیاد چرا ننوشتم . البته یدونه هم تو پیش نویس ها مونده .

چند شب پیش اینکه چطوری نیکولا " نیکولا"  شد ؛ رو خوندم از وبلاگش . بعد دیدم شاید واقعا باید چند بار رفت و محو شد و  از نو جوونه زد .

حالا اینا مهم نیست . همین که الان دلم خواسته اینجا بنویسم و دریابم تا بعد ؛ بالاخره یه چیزی می شه . چون این دقیقا همون چیزیه که دارم تمرینش می کنم . در حال زندگی کردن ؛ هر چه قدر گذشته تلخ یا آینده ترسناک باشه ! درست مثل دیالوگ های مفهومی فیلم ها !

حالا داشتم می گفتم چی شد دلم خواست بنویسم . داشتم برمی گشتم خونه ؛ هوا تاریک شده بود . آسمون قرمز و آماده بارش ؛ حتی بخوام دقیق تر بگم جا داره بگم حتی داشت می بارید . قطره های ریز و و میکروسکوپی که گاهی می شست رو صورتم رو حس می کردم . بعدم آهنگ جدید خواننده مورد علاقه ام از هندزفری به گوش ها و از اونجا هم به عصب شنواییم می رفت . برای دقایقی حس کردم چه قدر حالم خوبه و حتی می تونم تا خود صبح پیاده راه برم و کاش خونه اونقدری دور باشه که حالا حالا نرسم و بعد داشتم به این فکر می کردم انتشار یه استوری از اون لحظه با هم چین کپشنی چیزی رو به ببیننده القا نمی کنه جز اینکه من یه مرفه بی دردم . بعد خنده ام گرفت . همینطوری ادامه می دادم مسیر رو و به این فکر می کردم چه قدر مرفه بی دردم ؟ به اینکه درست یک هفته قبل به مرحله ای رسیده بودم که حس می کردم همه چیز از توانم خارج شده و باید یه جوری از همه چیز کنار بکشم خودم رو . به اینکه چه جالبه هیچ کسی این بُعد از زندگی منو ندیده و خوب من نخواستم هم ببینه .

بعد دیگه کلا این بحث یادم رفت و موبایلم  زنگ خورد و کلا همه چی فراموش شد تا الان که دوباره نوشتمش .

بعدم که اومدم خونه و اینترنتم رو روشن کردم و یه چیزی برام جالب بود . اول اینکه کسی منو زیر یکی از مطالب مورد علاقه ام منشن کرده بود که من یک بار خیلی وقت پیش گفته بودم از این علاقه مندی و برام جالب بود چه خوب منو شناخته و از اون طرف ؛ در آخر روز ؛ مطمئن از درسی که امسال گرفتم مطمئن شدم مهم ترین رکن زندگی همینه که از کسی هیچ توقعی نداشته نباشی در عین اینکه از همه ؛ همه چیز رو توقع داشته باشی .

جمله ی بالا را توضیح دهید ؛ 5 نمره .


 

 

صبح ها ساعت می ذارم که بیدارم بشم .  تنها به خاطر 4 ساعت و نیم ناقابل اختلاف زمانی که دیر بجنبی یک روز کاری اونوری ها رو از دست دادی .

البته قبل از آلارم بیدار شدم و با چشم های بسته و تصور کلی از در و پنجره تو ذهنم ؛ پنجره ی اتاق رو باز کردم . چون چند شب ِ گرمایشی اتاق خاموشه و حالا نه اون قدر گرمه که کولر بزنی نه اون قدر سرد که با همون شوفاژ ِبسته بتونی تحمل کنی رختخواب رو . حالا اضافه شدن آفتاب به اتاق هم دما رو بالاتر می بره و مجبوری برای بیشتر موندن تو رخت خواب یه فکری برای کاهش دما کنی .

خودم رو پرت می کنم سمت ِ بالشتم البته قبلش بالشت رو چرخوندم که از نعمت خنکی اونور بالشت که کرونا هنوز از ما نگرفته محروم نشم .

حالا یه چشمم رو باز می کنم و وای فای رو روشن ؛ یکی از مزخرف ترین برنامه های پیام رسان خارجی از نظرم رو باز می کنم می نویسم " Hi " . گوشی رو از سایلنت در میارم و می ذارم کنارم تا اگه پیامی اومد جواب بدم .

نیم ساعت می گذره و بی جواب غلت می خورم دوباره پیام میدم " Hi " یعنی کجایی ؟ مثل بوق ماشین ها تو ایران که هزار تا معنا داره یکی سلام می کنه یکی خداحافظی یکی هم ناسزا می گه .

جواب میده که آنلاینه . از روند کار می پرسم . توضیح می ده . می گم خوبی ؟ می گه آره. تو خوبی؟  می گم آره . هنوز تو خونه ایم . حوصله ام سر رفته . یدونه از این است مهربون ها می فرسته . می گه می تونی کتاب بخونی . فیلم ببینی . یه چیزی شبیه همون نسخه هایی که خودم براش وقتی بیماری تو ووهان شروع شده بود ؛ فرستادم . می گم آره دو تا فیلم دیدم یه کتاب خوندم . می گه اگه دوست داشته باشی می تونم کتاب هایی که خودم خوندم رو هم بهت معرفی کنم Or you can talk to me any time .

 

حضور ِ آدما ؛ هیچ وقت ربطی به دور بودن ِ فیزیکیشون از ما نداره . اینو کسی می گه که  بهترین دوستش رو سالیانه ساله از دور پیش ِ خودش داره .


 

 

 

 

بعد از نزدیک 10 روز بالاخره از جام بلند شدم .

نه اینکه تا الان مریض بوده باشم ( که شاید از نظر WHO بوده باشم ) ولی منظورم اینه که از اون رخوت کَندم خودم رو .

اوایل هفته اول اسفند  بود که خبر ها منتشر شد که به خاطر کرونا خیلی چیزا فعلا لغو هست و خوب مهم ترین برنامه ای که یک ماه تمام و کمال براش زحمت کشیده بودم فعلا رو هواست . چند روز اول به خاطر تمام خستگی های تلنبار شده فقط خوابیدم . دیر خوابیدم دیر بیدار شدم عصر خوابیدیم وسط روز خوابیدم و خلاصه فقط خوابیدم .

ولی دیگه این خوابیدن جذابیت خودش رو از دست داد . چند روزی تو شوک به هم خوردن برنامه ریزی هام بودم . تو شوک اینکه قرار بود عید فارغ از هر چیزی فقط به خودم استراحت بدم و ریکاوری کنم خودم رو از تمام اتفاقات دو سال گذشته ولی حالا جدای از کرونا و هشتگ در خانه بمانیم و نقد اونایی که می رن شمال باید هم چنان برای برنامه ای که رو هواست و نمی دونم دقیقا کی وقت اجرایی شدنش می رسه برنامه ریزی کنم  و وقت بذارم .

بعد از این مرحله چند روزی دچار بحران آتروفی عضلانی از فرط بیکاری شدم . یعنی احساس اینکه تمام عضلاتم دارن از هم می پاشن |:  چون واقعا تحمل این وضع جسمی و فکری و روانی رو دیگه بر نمی تابیدم .

تا امروز . که اونم نمی دونم چی شد که اینطوری شد . داشتم با خودم میگفتم دیگه بر هر حال شده و برای خودم  از اون نسخه های خیلی کلیشه ای که برای دوستی تو چین زمان شروع این اپیدمی پیچیده بودم ؛ پیچیدم و بلند شدم و یه پادکست پلی کردم ( یکی از اتفاقات خوب کرونا رو اوردن من به پادکست بود ) و کوهی از ظرف و ظروف که این چند روز تلنبار شده بودم رو شروع کردم شستن . یه خرده به اتاق رسیدم . تا اینکه ظهر پیام های تلگرامم رو چک کردم یه چیزی خوندم که باورم نمی شد روزی از لغو شدن همه برنامه هام این قدر خوش حال شم . چون چیزی که ما براش برنامه ریزی کرده بودم به خاطر اشتباه یه کارمند کلا عوض شده بود و کلا هیچی به هیچی یعنی همون بهتر که لغو شد و ما فهمیدیم تا اصلاحش کنیم .

حالا من موندم و چیزی دست کم نزدیک به 30 یا 40 یا حتی 50 روز پیش رو و حس و حالی که نیست تا برم دنبال کارام .

 

 

 

 


 

چون که سال 98 داره تموم می شه و تنها چیزی که حس بهار بودن به من می ده هوای بهاره که می شه پنجره رو باز کنی و پرده ی اتاق با باد بهار بره و بیاد . چیزی که کرونا هنوز نتونسته اینو از ما بگیره در حالی که ما امشب تولد رو با کیک خونگی برگزار کردیم و کیک رو برای عزیزامون بردیم از فاصله ی یک متری تقدیم کردیم و کرونا تونسته بود لذت کنار هم بودن یه تولد ساده رو از ما بگیره .

از سال 98 ؛ اگه از  یکی دو مورد خوش حال کننده اش بگذرم که خوب انصافا خوش حال کننده بود کلا مورد خوب دیگه برای ذکر کردن نداره که البته من الان می خوام ذکر کنم . چون باید ذکر کنم . چون که ذکر کردن ( نوشتن ) به آدم کمک می کنه همونطور که اون سال با اون حجم استرس و کار به من کمک کرد .

حالا اگه از دو مورد ی مالی بگذریم که حالا شاید نام قانونیش هم ی نباشه ولی من می گم ی ؛ دیگه پشت سر گذاشتن سه مورد استرس وحشتنــــــــــــــــــــــــاک از دست دادن عزیزان واقعا لازم به ذکره . حالا نه اینکه نگران باشی ممکنه  از دستشون  بدی . واقعا داشتم از دست می دادمشون . به قدری که داشتم تو اون لحظه مراحل احیا و ماساژ قلبی رو مرور می کردم . اینکه چطوری اطرافیانم رو آروم کنم و از طرفی اون یکی رو احیا . ولی خوب ذکر این نکته که بالاخره هر سه مورد به خیر گذشت خودش از نمره های خوب کارنامه 98 محسوب می شه .

دیگه آخرای سال داشتم می گفتم که دیگه همه چی داره تموم می شه و چیز ِ بدتری  نمی تونه اتفاق بی افته که " کرونا " اومد . حالا به جای سه مورد ؛ قشنگ نگرانی از دست دادن همگی عزیزانم رو دارم . برای گروه پر خطر نگران تر  . یه نگرانی مزمن و طولانی .

دیگه تو همین هفته بود که گفتم دیگه چیزی نمی تونه کارنامه رو خراب تر کنه که امروز " ی " مشت محکمی بر دهانم کوبید و دهانم دوختـــــــــ .

 

 

 


منبع : پینترست

 

حالا دقیقا 45 روزه که خونه نشستم . به غیر از چند روز اول که خوش گذشت ؛ دیگه الباقی چیزی جز کسلی نبود .

فیلم دیدم و کمی هم کتاب ولی هم چنان باید " در خانه بمانیم " . دیگه از یه جایی به بعد حس کردم کافیه باید شروع کنم روال عادی زندگی رو . ولی خوب بحث اینجاست همیشه برای من " خونه موندن = استراحت و خواب و تفریح و کنار خانواده بودن " و لاغیر .

یعنی اگه برگردیم این چند سال گذشته که به معنی واقعی کلمه پر مشغله تر شدم ؛ همیشه کارهام رو بیرون خونه تموم کردم و اومدم خونه . مگر شبای امتحان که مجبور بودم تا صبح درس بخونم .

قسمت سخت ماجرا اینجاست که من تو خونه نمی تونم کار مفیدی برای کارهام(!)  انجام بدم . برنامه نویسی ذهنی من اینطوریه که کار مفید رو باید بیرون خونه انجام بدم . یا محل کار یا کتابخونه یا دانشگاه یا هر جایی غیر از خونه.

حالا کیا از این قرنطینه سود می برن ؟ اونایی که همیشه همه کاری رو تو خونه  انجام دادن . مثلا می تونن کلی کورس آنلاین بگذرونند یا مثلا یه زبان جدید رو شروع کنند یا مثلا درس های عقب مونده رو جبران کنند .اما ما هیچ ما نگاه |: .

 

 

+ عکس : از لحاظ دکور و سادگی و ترکیب رنگ و گلدون و مبلمان و کنج بودن .

 


 

 

 

در راستای پست اخیر ؛ چیزی نزدیک به 80 درصد فالویینگ های اینستام رو آنفالو کردم .  حالا اینستاگرامم اون قدری  خلوت شده که می شه در عرض 5 دقیقه همه استوری ها و پست های جدید رو چک کرد و خیلی راضی ام . بعد می گن هم نشینی با آدمای خوب ؛ تو رو به آدمای خوب دیگه هم نزدیک می کنه همینه . چندتا پیج مفید دنبال می کنم که چند تا پیج مفید دیگه معرفی کردن و خیلی خوب بود . کلا محتوای بی فایده و زرد تو فضای مجازی مخصوصا اینستاگرام زیاد شده . حالا فارغ از اینکه با توجه به شخصیت هر کسی تعریف محتوای بی فایده متفاوته ؛ حداقل می تونیم اونجا چیزی رو دنبال کنیم که برامون فایده داشته باشه یا دست کم علاقه داشته باشیم بهش واقعا .

در راستای دنبال نکردن ؛ نه تنها توی اینستاگرام بلکه خیلی جاهای دیگه واقعا خیلی چیزا رو دیگه دنبال نمی کنم .

مثلا استاتوس یه بنده خدایی رو دیگه سین نمی کنم . اینطوری راحت ترم . چون هر بار این حجم از نگرش اشتباه به اطراف ( از نظر من البته ) رو نمی تونم تحمل کنم و چون هر کسی می تونه هر جور دوست داره زندگی کنه و به من هم ربطی نداره ترجیح می دم با ندیدن این طرز تفکر

؛فکرم رو خراب نکنم . چون از نظر من داره به ناکجا آباد می ره ولی هم چنان به من ربطی نداره .

یا مثلا دیگه به خیلی از استوری هایی که تو رو دربایستی فامیلی و امثالهم باید سین کنی ( که اونم به زودی به مرحله ی بدون تعارف می رسه و سین نمی شه ) واکنش نشون نمی دم . چون حس می کنم اینطوری بهتره . کلا هر چی روابط رو محدودتر و با کیفیت تر کنی ؛ بیشتر لذت می بری. حداقل من الان اپروچم به این شرایطی که دارم اینه . 

حداقل ها تو هر زمینه ای . تو هرررر زمینه ای ها. حتی خرید کردن . چون یه جایی هست که من بهش رسیدم ؛ اینکه خوشحال نیستی و کلا شرایط خوب نیست و ضمیر ناخوداگاهت تو رو می بره به سمت اینکه اگه فلان چیز رو به دست بیاری ( حالا می خواد یه وسیله باشه می خواد یه جایگاهیی باشه ) اون موقع خوشحال می شی و وقتی وارد این سیکل معیوب شدی دیگه بیرون اومدن ازش سخته .

برای همین محدود کردن خرید ها ( هر چه قدر کوچیک یا هر چه قدر بزرگ ) به نظرم می تونه کمک کنه از این سیکل خارج بشی و با همین چیزایی که داری خوشحال باشی ( هر چه قدر بزرگ یا هر چه قدر کوچیک ) .

 

 


@caroline.chagnon in her Mejuri rings ✨

 

چیزی که الان تو یه نوشته ای از فضای مجازی دیدم و شدیدا بهش احساس نیاز کردم ؛ "گم و گور شدن" بود . یه وقتایی آدم احساس نیاز می کنه ولی نمی دونه به چی ؟ به تفریح ؟ به خواب ؟ به فیلم دیدن ؟ به درس خوندن ؟ یه حس مبهمه  و الان با خوندن این مطلب فهمیدم دقیقا این همون چیزیه که من الان بهش نیاز دارم . نه از اینجا . نه اتفاقا اینجا هستم چه بسا بیشتر از قبل . از هیاهوی دورم . از آدمایی که دور خودم جمع کردم (!) نه قهر کردن یا مثلا مرثیه سرایی هایی که قدیما بود . یادش به خیر. قبلا تر ها که شبکه های اجتماعی خلاصه می شد تو سایت ها و چت روم های سایت ها و هر از گاهی یه نفر طبل می گرفت دستش که من دارم می رم و یه عده دنبالش " نه تو رو خدا نرو " . نه این مدلی نه . یعنی فکر میکنم دیگه این مدلی رفتن باب نیست . حتی شایدم هنوز هست ( مثل مزاحم تلفنی که من هنوزم گاهی دارم و موندم با این پیشرفت تکنولوژی چرا مزاحم تلفنی ! ) . ولی ما دیگه اون قدری بزرگ شدیم نخوایم اینطوری بریم خلاصه . بچه بازی که نی !

از اون رفتنا که می ری تا خودت رو پیدا کنی . حالا شاید وما رفتنی هم در کار نباشه ؛ صرفا یه کنار کشیدن موقت برای پیدا کردن خودت باشه . حالا وما برای کشف معنای زندگی هم نه .  برای رفرش شدن خودت . خلاصه چیز ِ ساده و خوبیه . آدما بهش نیاز دارن . یعنی من بیشتر از همیشه بهش نیاز دارم . اون قدری نیاز به  این ساده زیستی رو حس می کنم که به تمام ابعاد زندگی اضافه کردمش . وسایل توی اتاق رو به حداقل رسوندم . یعنی سعی می کنم خلوت باشه دورم . وسیله ی جدید اضافه نکنم به اتاق . همه چیز در عین سادگی باشه . با کمترین طرح و پترن . خلوت ِ خلوت . 

 

 


 

 

 

دیشب دیگه فاجعه بود . اینو وقتی فهمیدم که ساعت 4 یا 5  بود که خوابیدم . نه اینکه داشتم درس میخوندم یا کتاب می خوندم یا حتی فیلم می دیدم . چون نمی تونستم بخوابم. از ساعت 1 که دیگه واقعا پتو رو هم کشیدم روی خودم که بخوابم تا خود 4 صبح نتونستم بخوابم . یه استرس نفهته پس ِ ذهنم منو بیدار نگه داشته بود . حتی یه تایمی احساس طپش قلب گرفتم و مجبور شدم بلند شم یه لیوان آب بخورم یه خرده شکلات خوردم قندم بیاد بالا . دیشب هی به خودم می گفتم " اصلا به من چه " ولی در نهایت من داشتم حرص می خوردم ؛ غصه می خوردم ؛ استرس می کشیدم . برای کی ؟ برای اطرافیانم . 

قبلا از ویژگی "ما  نشان ندهندگان "بودنم ؛ گفته بودم و حالا وقتشه از این ویژگی مزخرف هم رونمایی کنم و دیگه حجت رو بر خودم و شما تمام کنم . 

یه زمانی یه بنده خدایی بهم گفت "  خوش به حالت خواهر برادر نداری " و من با تعجب گفتم چرا ؟ گفت " دیگه حداقل غصه ی اونا رو نمی خوری." همون روز باید بهش می گفتم ؛ کجای کاری که من به شخصه و یک تنه دارم غصه و حرص و جوش همه اطرافیان ؛آشنایان دور و نزدیک رو هم می خورم حالا اون دو تا خواهر برادر نداشته اضافه است ؟ 

البته الان که فکر می کنم می بینم بهش گفتم ولی خوب نه با این ادبیات . 

دیشب هر بار که بالشت رو می چرخوندم تا شاید خنکی اون ور بالشت بتونه خوابم کنه و هر بار می گفتم " اصلا به من چه "بعد  تهش می دیدم عه هنوز دارم بهش فکر میکنم و حتی دغدغه های خودم اون قدری رفتن ته لیست که یادم رفته بود خودم کم دغدغه ندارم . 

و نکته ی ماجرا اینجاست که خودت تنهایی تو خلوت خودت داری این حجم و بار سنگین رو به دوش می کشی و می ری جلو ( ما حاملین حجم های ندیدنی ) و تنها مقصر قضیه خودتی ؛ نه هیچکس ِ دیگه. 


Incorporating House Plants Into Your Decor · Cozy Little House

 

عکس از اینجا 

 

چیزی که نیاز دارم در واقع یه روستای بکر تو یه شهر شمالی با آب و هوای بارونی و مه و آش داغ و یه خونه ی ساده و به دور از جمعیت  . حتی شاید واقعا تلفنم رو هم خاموش کنم . یا دیگه حداقل اینترنتم رو آف کنم . 

 

ولی چیزی که در حقیقت دارم: 

یه عالمه کار تو خونه وسط یه شهر خیلی شلوغ . یعنی اگر بخوام اون پیش فرض قبلیم که می گفت خونه مساوی با استراحت و خواب رو کنار بذارم می شه یه چیزی شبیه به سه شیفت کاری |: . والا من قبلا هم در اوج پر کاری دو شیفت کار می کردم . 

بعد از اون ؛  این حجم از وابستگی به نت و فضای مجازی داره خسته ام می کنه . یعنی اون قدری برای پیگیری کارها و جلسه و برو بیا های مجازی وابسته به لپ تاپ و موبایلم شدم که اینم در نوع خودش خسته کننده شده . بعد با این حجم کاری رفتم یه جلسه ای شرکت کردم که قشنگ همین دو قرون وقت خالی رو هم از خودم بگیرم ! چرا ؟؟ نمی دونم . شاید برای تجربه های جدیدتر . 

اون قدری کانال های تلگرام و گرو های تلگرامیم زیاد شده که حتی قابلیت جدید فولدر کردن چت ها هم پاسخگو نبود . یعنی باید دوباره یه فولدر تو فولدر تو فولدر درست کنم |: . حتی دلم می خواد از یه سریشون لفت بدم که خوب قاعدتا نمی شه  . 

حالا تو این خونه وسط شهر شلوغ دلم به چی خوشه ؟ 

 

به همین چهارتا گلدون گوشه اتاق . 


 

 

Follow us @dailyart!  Beautiful!! What do you think? Favorite? Don't forget to Follow us @dailyart for more! Great art by…

عکس از اینجا 

 

دیشب هم با امتیاز بالا رفت جز روز های مزخرفی که تموم شد و بعد از اینکه اون وجه از زندگی  که کمتر جایی ازش گفتم و شامل لحظه های مزخرف زندگی می شه  ؛ رو تو دلنوشته ها نوشتم و بعد از کمی گریه و زاری در خفای خود ؛ خوابیدم . 

البته در واقع من نمی دونم از کِی ولی خیلی وقته خیلی اهل توضیح دادن و شفاف سازی شرایط خودم نیستم . یعنی شاید تنها یک نفر باشه که واقعا بهش بگم حالم بده . حالم خوب نیست . و به هیج عنوان نمی گم این اخلاق خوب یا بده و کلا توصیه ای هم برای شما ندارم . یعنی اصلا در جایگاهی نیستم که بخوام به شما توصیه هم کنم (: . 

اره خلاصه خیلی توضیح بده نیستم ( یا اینطوری شدم ) . که البته الان دارم رو یه سری مهارت ها تمرین می کنم.  

حالا اینا هیچی . داشتم یکی از اون مجموعه پست هایی که نوشتم و تو شرایط پیش نویس مونده رو نگاه می کردم . عنوان رو نوشته بودم " سطل آشغال تاریخ " . تاریخش هم نوشته " هفت مهر 98 ". تاریخ مطلب دقیقا یادم آورد برای چی اینو نوشته بودم و هنوزم سر حرفم هستم . 

ببینیم چی نوشته بودم : 

 

 

بالاخره یه سطل خریدم . البته هنوز چیزی دستم رو به صورت فیزیکی نگرفته ولی تصور می کنم یه چیزی باشه شبیه این سطل های بزرگ زباله سر کوچه ها . کثیف و دوست نداشتنی . اون قدر هم بزرگ باشه که محتویات توش از بیرون پیدا نباشه و خلاصه چیزی بیرون نریزه ازش . بعد لابد وقتی به دستم برسه هم می ذارمش یه جایی شاید نزدیک همون سر کوچه . جلو دید نباشه خلاصه . اتفاقا این یکی خیلی هم تفکیک  نمی خواد. همگی عاقبت یکسانی دارن . احتمالا وقتی پر بشه مثل خود ِ سطل آشغال که خیلی مجازی تو ذهنم دارمش ؛ محتویاتش رو هم جوری نابود کنم که چیزی ازش باقی نمونه و محیط اطراف رو بیشتر از این آلوده نکنه . توش هم احتمالا پر بشه از ادم هایی که ترجیح می دم دیگه نبینمشون . 

یعنی به مرحله ای رسیدم که به غیر از آدم های امن خودم ؛ بقیه رو به راحتی می تونم بندازم دور . . . از آدما بگیر تا خرده ریز های تو کشو  . احتمالا یه جابه جایی پیش رو دارم و شک ندارم خیلی چیز ها رو با خودم نمی برم . سبک و آسوده . خیلی چیز ها رو می ریزم دور اون قدری که مطمئن بشم چیزی دیگه اذیتم نمی کنه . حداقل فعلا . 

و در کمال تعجب خیلی هم حس ِ بدی نیست .این جسارت برای دور انداختن هم گاهی اتفاقا خیلی خوبه . حس سبکی و تموم شدن اتاق تی های عید رو به آدم میده . البته آدم بالاخره تو اتاق تی های عید هم چیزایی داره که با احتیاط گرد و غبارشون رو می گیره . با دیدنشون لبخند می زنه و با احتیاط می ذارتشون بالای کمد که مبادا چیزیشون بشه . خوش بختانه هنوزم یکی دو جعبه از این آدما و وسایل برام مونده ولی به اندازه ی یک کامیون دور ریختنی دارم که می خوام بار بزنم بفرستم به زباله دان تاریخ . 


 

من خودم قبلا وقتی می گفتن فلانی با فلان آهنگ خاطره داره بیشتر یاد ِ داستان های درام و تراژدی طور می افتادم . 

حالا خودم با نصف آهنگ های پلی لیست گوشیم خاطره های غیر درام و  غیر تراژدی طور دارم. 

مثلا امشب رفتم از اون اخر های لیست آهنگ پلی کردم و  بعد با پلی شدن اون آهنگِ  ؛ پرت شدم به جمعه ی دو یا سه سال پیش. جمعه ها ساعت 7 بیدار می شدم و خسته و خواب آلود تو راه  این آهنگ رو پلی می کردم خواب از سرم بپره . 

یا مثلا اون یکی اهنگِ که وقتی پیدا و دانلودش کردم یک هفته فقط همون پلی می شد و تمام تایمی که داشتم برای امتحان آخر ترم می خوندم اون پلی بود . 

یا یه آهنگ بود همیشه همکارم شیفت های روز جمعه پلی می کرد . یعنی الانم اون پخش شه من فکر می کنم جمعه شیفتم !

یا مثلا یکی از آلبوم های جدید چارتار تازه اومده بود ؛ و فردای انتشار اون آلبوم رفته بودم کوه ! بعد یه نفر که تو مسیر اتفاقی جلوتر از ما بود  و اصلا ربطی به گروه ما نداشت با این اسپیکر هاش کل مسیر همه رو مجبور کرد آهنگ مورد علاقه اش رو گوش بدیم . هنوزم اون آهنگه یادمه . 

یا اون آهنگ چارتار که اون شب برای اولین بار شنیدمش و نمی دونم چرا گریه ام گرفت ! 


 

این روزا که خوب نه ؛ خیلی وقته که عکس بعضی دوستای خیلی خیلی قدیمی رو تو فضای مجازی می بینم و با خودم میگم که چـــــــــــــــــــــــه قدر عقایدشون نسبت به اون دوران عوض شده و همون چیزی رو که اون زمان منع می کردن دارن تبلیغ می کنند {در حالی که واقعا قصد قضاوت کردنشون رو ندارم و آدمی باید تغییر کنه اصلا} با خودم می گم چه قدر آدما عوض می شن . حتی در مورد چیزایی که روزی بهش مطمئن بودن. 

همین خود ِ من روزی فکر می کردم نوشتن به عنوان یک بلاگر ؛ یا اصلا کلا نوشتن برای بهتر شدن حال خودت صرفا تو یه بستری مثل اینجا میسر می شه و باقی همه بی فایده است . الان نه اینکه به این اصل دیگه معتقد نباشم ؛ هنوزم نمی دونم واقعا جای دیگه مثل اینجا خوب هست یا نه ؛ ولی می خوام بگم خودم خیلی وقته کمتر اینجا می نویسم . یه چیزایی تو نوت گوشی می نویسم. یه چیزایی تو اینستاگرام می نویسم . یه چیزایی تو تلگرام می نویسم . شاید چهار روز دیگه رو دیوار خونه هم یه چیزی چسبوندم . 

حالا یه وقتایی زندگی و اتفاقات اون آدم رو عوض می کنه یه وقتایی هم خودت می خوای تغییر کنی بدون هیچ

یش نیازی. یه مسیر دیگه انتخاب کنی و تجربه بهم ثابت کرده  که وما همراهی یا عدم همراهی بقیه ربطی به نتیجه ای که می گیری نداره . 

برای یه تغییر مسیری تو زندگیم خیلی ها گفتن نرو ؛ بشین ؛ بمون . اما من رفتم . حرف نشنیدم ؟ چرا. تا دلت بخواد  . حالا راضی ام ؟  تا دلت بخواد .

 

 

+ قبلا یه پست بود با همین عکس ( که الان دیگه نیست ) . جالبه که دقیقا یادمه برای چی نوشته بودمش و برای چی این عکس بود . 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها